javahermarket

سوتی جالب - magicschool
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند آن است که از فراگیری دانش ملول نگردد . [امام علی علیه السلام]

سوتی جالب

ارسال‌کننده : امیر سلیمانی در : 91/7/26 10:16 عصر

سلام. یه روز با مادرم میرفتیم بیرون یه گربه میومد نزدیکمون من میترسیدم مامانم رفت بگه کاری نداره بهمون گفت این گربه تعلیم شده هست نترس انقدر از حرف مامانم خندیدم اون لحظه
مژگان از کرج

ترم 2 بود با دوستان شرط گذاشتیم که هر کی از منبع اب نزدیک خوابگاهمون رفت بالا دیگه ظرف نشوره و اتاقو تمیز نکنه خلاصه من رفتم کم مونده بود برسم اخراش بود که دیدم هیچ کدوم از بچه ها نیستن فقط یه اقایی با لباس ورزشی وایستاده خوب نمیدیدم چهرشو.
گفت بیا پایین دختر گفتم جرات داری تو بیا بالا.خجالت نمیکشی وایستادی دختر مردمو نگاه میکنی اینجا محدوده دختراست.همین موقع بچه ها اس دادن که رییس دانشگاست پایین وایستاده.
خشکم زد گفتم شما برو من میام پایین.خلاصه مقنعمو رو صورتم کشیدم فقط چشمام بیرون بود اومدم پایین از سمت دیگه ارتفا هنوز زیاد بود ولی پریدم تا نفس داشتم دوییدم سمت در خوابگاه.ولی بازم رفتم کمیته انظباتی

خدا بیامرزه لاله و لادنو.اون موقعی که اونا دنبال خرید بلیطهای سفرشون برای عمل بودن منم تو اژانس هواپیمایی کار میکردم یه روز یه بلیطو دادم به همکارم گفتم اینو ببر ایران ار تاییدش کنن.رفت 1 ساعت بعد اومد بلیطو به من داد بعد گفت:خیلی ناراحتم لاله لادنم اومده بودن ایران ار کاراشونو انجام بدن.منم کلی ناراحت با غصه گفتم الهی بمیرم هردوتا با هم اومده بودن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
حالا تصور کنین قیافه همکارامو!!!!!!!!
مهسا از تهران

دخترآبجیم 8 سالشه و خواهر کوچیکم 6 سال.دخترآبجیم میخواست جلو آبجیم کلاس بذاره که نهار ماهی خوردم برگشت گفت مانهار ماهی پلوبابرنج خوردیم .!!!!!!!!!!!!!!!!

یه بارجاتون خالی داشتیم میرفتیم رستوران درش خیلی تمیز بود بدبخت خواهرشوهرم پیاده شد و درو ندید باکله رفت تو در منوشوهرمم منفجرشدیم از خنده.
معصومه

سه تا دوست بودیم رفتیم واسه کارآموزی تو یک شرکت.همه وارد شدیم دفتر رییس.اونم منتظر بود ما حرف بزنیم.تا چند دقیقه همینطور ساکت بودیم آخرش هول شدم گفتم سلام ما واسه کارآموزی تشریف آوردیم.
خلاصه بعد از اینکه قبول کرد چند هفته نگذشته بود که داشتم تو دستشویی شرکت جلوی آینه واسه خودم شکلک در میاوردم که یه هو رییس وارد شد و …
امیر

 انقدر بدم میاد از تعارف. تو یه مهمونی بعد از اینکه همه غذاهارو کشیدیم صاحب خونه غذا رو آورد جلو و اونقدر گیر داد که بازم بردار منم که هنوز چیزی نخورده بودم گفتم ممنون سیر شدم.دیگه همه خندیدن و من تا آخر غذا از گلوم پایین نرفت.
امیر
 


دوره دبیرستان کلاس چهارم تجربی نظام قدیم رشته تجربی و همه آقای دکترهای آینده بودیم مشخص ترین چیز هم که نشون میداد کتاب قطور زیست شناسی بود که هممون روی کلاسور میذاشتیم تا همه ببینن و کلی کلاس بود یک روز با چند تا از دوستان در حال قدم زدن و الواطی بودیم که یک دختر دانشجو کلاسور به بغل از رویرو می اومد
شیطون رفت تو جلدمون وقتی دختره نزدیک شد با یک احن خاصی گفتم خانوم هنوز کلاسورتون رو از شیر نگرفتید دوستان هم ازون خندهای نمکین کردن که یهم دختر برگشت و گفت آقا پسر برو دیپلم بگیر بزرگ شو بعد بیا سر به سر دانشجوها بذار یعنی تصور کنین من از خجالت تو زمین فرو میرفتم و دوستان با معرفت هم داشتن روزمین از خنده غلت میزدن
امید از یزد

تو دوره راهنمایی کلاس مدرسه ما پنجرههای بزرگی داشت که به حیاط باز میشد تقریبا عادت کرده بودیم زنگ که میخورد به جای در از پنجره میپریدیم بیرون یک روز که خیلی هم عجله داشتم منتظر بودم که زنگ بخوره به محض اینکه زنگ خورد و معلم از کلاس پاشو گذاشت بیرون کیفم رو از پنجره انداختم تو حیاط و پشتسرش هم از پنجره پریدم بیرون تو یک لحظه فروده رو یک نفر رو متوجه شدم و بهد چشمتون روز بد نبینه دقیقا روی کمر ناظم فرود امده بودم
در کسری از ثانیه کیف رو برداشتم و فرار کردم
فرداش از دوستام فهمیدم که کیفم خورده تو سر ناظم بد بخت و عینکش افتاده خم شده عینکش رو برداره که من پریدم روش
امید از کرج


یه روز دوره راهنمایی تو کلاس داشتم با ماش میزدم پشت گردن بچه ها از شانس بد یک دفعه یکی جاخالی داد و ماش خورد به معلم آقا برگشت گفت کار کی بوده مثل مرد بلند شه خودشو معرفی کنه باهاش کاری ندارم در یک لحظه احمقانه مردانگی ما هم گل کرد بلند شدم با اقتدار واسادم وگفتم آقا من بودم و معذرت میخوام بعدش من تونستم به کمک معلم مهربونمون دقیقا به احساس یک توپ فوتبال پی ببرم
امید از یزد


یه پیر مرد دست فروش بود تو راه مدرسه ما (من معلم هستم )که با این چهار چرخ ها میوه می فروخت. منهم خیلی دلم برای این پیرمرده می سوخت و همیشه موقع برگشتن از مدرسه، برای رضای خداهم که شده از این پیر مرده خرید می کردم.
دیگه بعد از چند ماه کم کم باهام آشنا شده بود و تحویل می گرفت . یه روز با یکی دیگه از همکارا داشتیم از مدرسه بر می گشتیم ، بهش گفتم بیا از این پیر مرده میوه بخریم ، گناه داره بنده خدا، اونم قبول کرد . خلاصه رفتیم و چند کیلو خرید کردیم . موقعی که داشتم سوار ماشینم می شدم ، یارو پیر مرده منو کنار کشید و یواشکی بهم گفت : پسرم من می دونم که تو معلم هستی و همیشه هوات رو دارم ، دیگه یه نفر دیگه رو دنبال خودت راه ننداز بیار اینجا، ما هم کاسب هستیم .
ممد آقا از تهران

یه روز با همکارا توی دفتر مدرسه نشسته بودیم و از هر دری سخنی.نمی دونم چطوری،بحث رفت روی استخروشناواینا… همکارااز هم می پرسیدندکه:آقاشماشنابلدی؟شماچی؟برعکس هیچ کس جوابش مثبت نبود. نوبت رسید به من. راستش منم شنا بلد نیستم ولی برای اینکه کم نیارم گفتم شنا؟ببخشیدا،من مدرک غریق نجات بین المللی دارم. قضیه گذشت… چند ماه بعد بچه های مدرسه رو برده بودیم رامسر برای اردو.اردوگاه میرزا کوچک خان.بچه ها رو به کادر اردوگاه سپردیم و با همکارا رفتیم کنار دریا که قدمی بزنیم . یه هو همکارا گفتند: ما که هیچکدوم شنا بلد نیستیم ، شما که غریق نجات هستی برو و یه تنی به آب بزن. منم چون راهی نداشتم ، لخت شدم و رفتم تو آب،یه بیست متری که رفتم جلو،یواش یواش نشستم و بعدش هم خوابیدم و شروع کردم ادای شنا کردن و دست تکون دادن به دوستان . آقا چشمت روز بد نبینه ، یهو یک دسته بچه که مربیان اردوگاه آورده بودند لب آب شروع کردند به دویدن توی آب و دوان دوان از کنارمن که مثلا داشتم در عمق شنا می کردم رد شدند . منم مجبور شدم با تمام شرمندگی بلند شم وایستم و دیدم که آب یه خورده بالاتر از زانو هامه .عکس العمل همکارا رو دیگه خودتون حدث بزنین.
ممد آقا از تهران

رفته بودیم عروسی دیگه اخراش بود داشتیم از تالار میومدیم بیرون دیدم یه خانوم داره دادمیزنه و گریه میکنه میگه کورشم …کورشم {پسرش گم شده بود} یه خانوم دیگه از اونور گفت نیگا کنید ببینید به چشمش چی شده میگه کور شدم کور شدم….
مهتابون


بچه یکی از دوستان که 2سالش بود عادت داشت نخودچی میخورد بعدشم که نگووو!!هی راه میرفت و هی بو در میکرد مامانش یادش داده بود که وقتی بو در میکنی همه رو ناراحت میکنی باید یه جای خلوت بری که کسی اذیت نشه اینم یه بار که خونه مادربزرگ بوده یدفعه غیبش میزنه
هرجا دنبالش میگردن و صداش میکنن عرفان عرفان!!!
میبینن نخیر هیچ صدایی ازش درنمیاد
که یهو مادربزرگ میره تو آشپزخونه میبینه آقا عرفان در کمد ظرفهارو باز کرده و پشتش رو توی کمد کرده و هی داره فشار میده
تا مادربزرگ عرفان رو میبینه صداش میکنه عرفاااااننننن!!!!1
اونم با حالت بچه گونه خودش داد میزنه جلو نیاااا!! اینجا بو گرفتم
ببخشید اگه بی ادبی بود ولی بچه س دیگه
شرار


داداشم یه خانم معلم دارن یه کم سه کارمیکنه و بنده خدا زبونش هم خوب نمیچرخه،اومده سرکلاس و داشته از فوایدبازیافت میگفته که خواسته از پله جلو تخته بیاد پایین که پاش میپیچه و میخوره زمین و بچه ها هم هرهر میخندن بعد به یکی میگه برو یه لیوان آب برام بیاروپسره میره میاره و هنوز حال معلم جانیومده بود که داداشم میبینه لیوان دست چپ معلمس و ساعت کلاس هم خرابه میگه ببخشیدخانم ساعت چنده؟که خانومه همونجورکه لیوان دستش بود دستشو میچرخونه و هرچی آب تو لیوان بود میریزه رو مانتوش!!بعد میگه خوب بسه ها نمیسد ندونین ساعت سنده!کلاس منفجر شده دیگه
آسمان

من از نظر قیافه خیلی زیاد شبیهه معلم ورزشمونم ماهم همیشه زنگ اخر ورزش داشتیم خلاصه اون روز معلممون لباسی هم رنگ مانتوهای ماپوشیده بود مدیر صداش کرد دفتر اونم به من گفت لیست پرورشیو کامل کنم منم سرمو انداختم پایینو شروع کردم به نوشتن
یدفعه مدیراومد نشست روبرومو شروع کرد از شوهرش گفتن منم که دنبال اینجور حال بازیام ساکت شدمو فقط گوش دادم تازه قرار بود فرداش مارو ببرن اردو ماهمه قرار بود چنتا گوشی بیاریم بعد اخر حرفاش گفت تازه فردا صبح کیفارم میخوایم بگردیم که یدفعه یکی از دوستام اومد گفت مبینا بیا بیرون میخوایم یه دس والیبال بزنیم منم سرمو اوردم بالابه مدیرمون یه نیش خند رفتم وبعد سریع دویدم بیرون….
مبینا از تهران

منو دوستام بعضی شبا میریم بیرون تو شهرکمون یذره میچرخیم چون شبم هست کسیم تو شهرکمون نیست راحت تریم خلاصه از پایین شهرک داشتیم میومدیم بالا برای منم یه اتفاق خوبی افتاده بود حسابی شاد بودم یکی از دوستام اهنگ جوادی گذاشت منم جو گرفتم شروع کردم به شوخی رخسیدن تو شهرکمون یه جا هست انقد دارو درخت داره که اصلا توش معلوم نیست منم همین طوری داشتم میرقصیدمو داد میزدم شقایق عجب پارتییه امشب میخوام شهرکو بترکونم دوستامم هی می خندیدن تا یه پسره از دور داشت میومد داد زد مهران چرا گوشیتو جواب نمیدی یه دفعه اونجایی که تاریک بود منفجر شد از خنده نگو توش پر پسر بوده همشونم همه ی حرکتای منم دیدن بدبختی دوستامم میخندیدن!!!!!!!!
مبینا از تهران

سوتی های اعضای خانواده:
شیخ:شوخ
خرداد:خیرداد
مامانم:سه سال حبس ابد
خودم:ظرفارو شستم=غذا ها رو شستم
سایناجون

امروز رفتم پیشه ابوالفضل تو نونوایی بربری رو به روی مغازم
2 تا دانشجو وایساده بودن منتظر نون که از تنور در بیاد داشتن در مورد کلاساشون صحبت میکردن
تا من رفتم تو نونوایی ابوالفضل برای اینکه جلو اونا قوپی بیاد 1هو به من گفت حاجی در مغازه اینترنت داری برو تو سایت ببین کنکوره کارشناسی به کاردانی کیه من امتهان دارم
نونوایی ترکید از خنده
سی می خان تهران

رفتم مانتو فروشی به جایه اینکه بگم سایز گفتم سایت 38 دارید..:ی
الهام از تهران

خالم که خیلی عینک دوست داشته به پدر بزرگم میگه چشمم ضعیف شده.خلاصه پدربزرگم میبرتش دکتر.دکتر عینکی بهش میده و هی عدسی هاشو عوض میکنه تا مناسب چشم خالم پیدا شه.خلاصه دکتره خسته میشه و شیشه ی عینک رو در میاره.بعد خالم میگه همین خوبه.دکتره میگه اینکه شیشه نداره….




کلمات کلیدی :